توی دفتر بابا نشسته بودم که یه دختر خانم جوان آمد و کنارم روی صندلی نشست. خیلی ناراحت بود. بهش گفتم چرا ناراحتی؟ فوری گریه اش گرفت و برایم گفت که در امتحان کنکور رد شده و احساس می کند که دیگر بد بخت و بی چاره شده و تمام زندگی اش را از دست داده است! با تعجب به او نگاه کردم و خنده ام گرفت.
او با عصابانیت به من نگاه کرد و گفت: مگر دیدن بدبختی آدم ها خنده دارد؟ من هم برایش گفتم که یاد یک لطیفه در مورد بد بختی واقعی افتادم که یک روز بابا برایم تعریف کرده و اگر او بخواهد می توانم برایش تعریف کنم. دختر جوان سرش را تکان داد.
یک روز یک نفر توی کشتی بود که کشتی غرق شد و او خودش را با چند نفر به کمک قایق نجات به ساحل یک جزیره رساند و آن جا دید که مردمان جزیره بومی های وحشی هستند و می خواهند آن ها را به عنوان کارگر در دهکده خود به کار بگیرند! اون آدم به سمت کوه شروع به دویدن کرد و دایم زیر لب می گفت آهای کاینات ببین چقدر بدبخت و بی چاره شدم و همه آینده و زندگی ام را مفت از دست دادم؟!
در این لحظه از سوی کاینات یک صدای غیبی آمد که بایست و خم شو و آن سنگ بزرگ را بکوب به سر آن بومی وسطی که روی سرش یک شاخ طلایی بسته است. او هم بلافاصله این کار را کرد و با سنگ بزرگ کوبید به سر بومی شاخ طلایی و او را زخمی کرد!! در این هنگام از سوی کاینات صدای غیبی بلند شد که: خوب الان این آدم که کشتی رییس قبیله بود و با این کار دیگر واقعا بدبخت و بی چاره شدی و همه چیز را مفت از دست دادی!!
دختر جوان مات و مبهوت به من خیره شد و گفت: خوب این یعنی چه؟
من هم شانه هایم را بالا انداختم و گفتم: من چه می دانم!! فقط می دانم اون آدم قبل از کوبیدن سنگ به اندازه بعد از آن بدبخت و بی چاره نبود!!
دختر از جا برخاست و در حالی که گریه نمی کرد با عصابانیت از جا برخاست و از در بیرون رفت. به گمانم رفت یک سنگ پیدا کند و بکوبد به سر یک شاخ طلا!!
دوست عزیز، خوشحال می شم ننتیجه ای رو که از این داستان گرفتی رو بدونم.
روزگارتان شیرین، شادی تان افزون
مهدی قرائی